تو سکوت می کنی و من از تکرار مداوم
واژه ی سکوت سردم می شود!
و صدای سوزناک باد را بر صحرای برهوت دلم میشنوم
می گویند : ((سکوت نشانِ رضاست )) ...
خوب میدانم که سکوت تو از رضای دلت نیست
می دانم ؛ عادت می کنم ،
به سکوت سرد تو هم عادت می کنم
نمی دانم خوب است یا بد؟!
زود عادت کردنم را می گویم !
یکی می گفت:
(( تو وانمود میکنی که زودتر از آنچه که باید عادت کرده ای ))
میبینی؟!
چه روزگار عجیبی شده !
فکر میکنند که تو را بهتر از خودت میشناسند !
چه اهمیت دارد؟
بگذار هر جور که دلشان می خواهد فکر کنند ...
بگذار گنگ و گیجم بدانند و گمان کنند که عاشق شده ام
بگذار هی پند و اندرز به هم ببافنند و برایم نسخه بپیچند
من هم این کنار ایستاده ام و آرام می خندم
و در جواب تمام حرفهایشان سر تایید تکان می دهم
می بینی؟ چه روزگار عجیبی شده !
.